برای تو می نویسم ، برای توی که وجود نداری ، برای توی تخیلی و توهمی وساخته ی ذهنم: نشستم تو اتاقم ، دوست دارم تو یه جنگلی ، بیابونی ، یه جایی تنها باشم اصلا بمیرم هم اتاقم سرده و هم خودم نوشتن هم برام بیهوده شده اصلا همه چیزای جدی جهان برام بی اهمیته اینارو برات می نویسم تا بفهمی با این که تنهام و تنها خواهم موند ولی برام عزیزی آدما ناله هاشون یه جور تخلیه می کنند یکی گریه می کنه ، یکی درد و دل می کنه ، یکی می نویسه و هر کی به روش خودش ، خودش تخلیه می کنه ولی بازم تنهاند ولی فکر نکن من با این نوشتنم می خوام ناله کنم چون که خیلی وقته مردم و دیگه دست و پا نمی زنم سیرم از ناله کردن شده تا حالا نفس کشیدنم برات سخت شده باشه خوب بفهمی چی به چیه وخوبم بدونی باید چیکار کنی ، ولی احساس کنی هیچ چیز برات اهمیت نداره یه راز رو بفهمی و اونم که همه ی آدما هر چه قدر هم که دور و برشون شلوغ باشه بازم تنهاند نمی دونم تا حالا برات پیش اومده که پیش بهترین دوستت باشی ، یا عشقت ،یا کسی که احساس می کنی درکت می کنه و دوست داره ، ولی بازم احساس کنی که تنهایی تا استخونات نفوذ کرده ، هر چی سعی می کنی بهش بفهمونی تنهاییت و هی خودت به در و دیوار می زنی که تنهاییت بفهمند و شایدم بفهمند ، ولی بازم تنهایی شایدم اونم بفهمه ، ولی اونم تنهاست می خوام یه رازی رو بهت بگم چون دوست دارم ولی دوست نداشتم رازاین طوری باشه یعنی این طوری که می گم ، ولی هست هر چه قدر که بزرگ بشی بیشتر می فهمی و اونم اینه : ما تنها هستیم و تنهایی ما تقدیر ماست ولی یه راز دیگه رو در این مورد احساس می کنم شاید یه روز بهت گفتم. یه چیز دیگه که زندگیم تحت تاثیر قرار داده و اون اینه که احساس می کنم عشق ابدی تو دنیا وجود نداره ، من تو این نوشتم خیلی عارفانه و آسمونی نگاه نمی کنم و همون عشق زمینی رو می گم یعنی عشق دختر به پسر و پسر به دختر. احساس می کنم دوست داشتم به دخترای زیادی عاشق بشم ، احساس می کنم من با دخترا می تونم خودم و قلبم بهتر بشناسم. گفتم دوست داشتم به خاطره اینه که الان یه جسدم ، جسدی که خوب می دونه چیکار کنه ولی نمی تونه. و فکر نکن رابطه ی من و تو از این سنخیه که گفتم. امروز به چند تا وبلاگ سر زدم دیدم همه مون یه جورایی مثل هم فکر می کنیم ، و هممون هم فکر می کنیم که فقط ما این طوری هستیم همه یه جورایی گرفتار یه غول شدیم ،یه غول پنهانی ، با این که آزادیم ولی در بندیم ، اسیریم. نیاز به یه منجی داریم شاید اون منجی که می گند خودمون باشیم فکرش بکن شاید یه روز همه بیدار شند همه منجی بشند چه قدر خوب می شه. فکر نکن من تو رو به خاطره عشق دوست داشتم ، نه چون عشق دست من نیست و ادعا هم نمی کنم که صادقانه دوست داشتم نه دوست داشتن من بر آیندی از تمامی کمبود های منه.و خواسته ی پنهانی تو وجود من نبود من همون بودم که برات می گفتم. رابطه ی ما رابطه ی2 تا دل بود بی غل وغش و بدون پیرایش و فریب کاری. خودتم می دونی من وتو جسما هم ندیدیم ولی روحا چرا. من معامله کردن رو دست ندارم ، من ریا کاری رو دوست ندارم من دوست ندارم دوست داشته بشم به خاطره این که دوسشون داشته باشم این یعنی معامله ، این یعنی پستی. و تو با من معامله نکردی ولی من اشتباه فهمیدی. نوشتم بی احساس ، بدون غرض ، نه برای درد ودل ، نه برای شناساندن خودم ، نه برای پر کردن تنهاییم و نه برای ارضا کردن حس بودنم و نه این که برایت عزیزتر شوم چون همه چیز برایم یک بازیچه است ولی برای تو نوشتم شایدم برای خودم من دوست داشتم تو ومنی وجود نداشته باشد که تا هست تنهایی هست. . . . و من باز تنهام چون تنهایی تقدیر من است...
|