تهران-ایستگاه راه آهن:اومدم نشستم کنار اکبر ،اکبر گفت:نیما اون پسر رو ببین که چطور خودش واسه اون دخترا می کشه (دو تا دختر سانتال مانتال دو ردیف جلو نشسته بودند)بعدش اشاره کرد به دختر وپسری که جلوی من نشسته بودند وخیلی صمیمی و دوست داشتنی با هم حرف می زدند و چیپس می خوردند ،گفت نگاه کن ببین چطور این دختره با این قیافش (دختره قیافش زیبا و معصوم بود)عاشق این پسر با این قیافه ی ضایع شده (قیافه ی پسره یه کم دهاتی وزشت بود)این حرفش به من برخورد و من ناراحت شدم(شاید به خاطر این که خودمم خوش تیپ نیستم و کمبود این نعمت رواحساس کردم و یه جورایی خودم رو با اون پسر هم درد احساس می کردم وخودمم همیشه از این ظاهر پرستی مردم ومخصوصا دختراعذاب کشیدم)بهش گفتم اکبر جوون همه چیز که تو زندگی قیافه نمیشه ،قیافه که چیز موندگاری نیست،مثلا تا حالا فکر کردی اگه یه روز صورتت بسوزه آرزو(نامزدش) بازم تو رو دوست خواهد داشت یا نه،که ییهو اکبر قاط زد و گفت که تو چرا تو زندگیه خصوصیه من دخالت می کنی آرزو چه ربطی به تو داره و...ولی اکبر هیچ وقت از خودش نپرسید که چرا تو زندگیه 2 تا غریبه دخالت می کنه باز من دوستش هستم و یه کم حق به گردنش دارم .
ما عادت کردیم خودمون توو زندگیه دیگرون دخالت کنیم ولی دوست نداریم تو زندگیه ما دخالت بشه و از مردمی که همه ی خواسته هاش و کرده هاش وحرفاش ،هیچ به هیچ نمی شه بیشترازظاهر پرستی چیزه دیگه ای انتظار داشت.