دیروز رفتم بگردم وقتی هم سن و سال های خودم دیدم که اینقدر شادند ومن نیستم و این همه فاصله بینمون هست دلم از این همه پیری گرفت.
انگار زندگی روحی ومادی من همطراز رشد نکردند،همون اندازه که خواستم به مفهوم زندگی برسم به همون اندازه هم از زندگی مادی دور شدم و این باعث اذیتم می شه.
دود می خیزد
دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افکندم در آب،
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
بر تن دیوارها طرح شکست.
کس دگر رنگ در این سامان ندید.
چشم می دوزد خیال روز وشب
از درون دل به تصویر امید.
تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام.
گرچه می سوزم از این آتش به جان،
لیک بر این سوخته دل بسته ام.
تیرگی پا می گشد از بام ها:
صبح می خندد به راه شهر من.
دود می خیزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.
سهراب سپهری
کتاب مرگ رنگ
|