سرمایه ماورایی هرکس حرفایی است که برای نگفتن دارد نیما - عابری در مه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  عابری در مه
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
8028
بازدیدهای امروز وبلاگ
5
بازدیدهای دیروز وبلاگ
1
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[  Atom  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
عابری در مه
نیما
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهاییم بزرگ است
لوگوی وبلاگ
عابری در مه
اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   نیما  

عنوان متن زندگی عوضی جمعه 88 دی 25  ساعت 7:39 عصر

می خوام یه کم از اون کارایی که تو این مدت که نبودم بگم اولش این که بالاخره بعده 6 ترم جون کندن درسم تموم کردم و لیسانسه شدم و لااقل اون حداقل حس پیشرفت علمی رو تو خودم ارضا کردم با این که خودم دوست داشتم بتونم ارشدم بدم و حداقل ارشد حقوق رو تو یکی از دانشگاههای خوب تهران از جمله دانشگاه شهید بهشتی بخونم ولی واقعا انر÷یم تموم شده ، حس و حال خوندن هم ندارم ، روحیشم نیست اینشالا سال بعد.

دیم این که تونستم کانون وکلا قبول بشم و بشم آق وکیل ولی من نمی دونم من رشته ی ریاضی فیزیک کجا و وکالت کجا آخه کجای من شبیه وکیلاست نمی دونم واقعا .

راستی من کیم؟؟؟!!!وای به حال موکلای من.

سیم این که بعضی از اون غول ها و عقده های ساخته ی ذهنم رو تو این مدت شکستم .آخی چه قدر راحت شدم از این عقدها ی لعنتی. ممنونم از خدا و دوستم اکبر .

خوب رسیدیم به خبرای بدش اونم اینه که هنوزم تو خوابم خواب عمیق خرس قطبی قققلط کرده (یعنی همون غلط کرده) پبش من .مثه این که خدا خواسته من فقط تو خواب باشم و خواب من بیداری نداره.

آخ نمی دونی خواب بودن تو قفس زندانی بودن ، تحقیر شدن عزت نفس پر کشیدن چقدر فاز می ده.خیلی حال می ده که تو زندگی خودت نباشی ، افسرده باشی ، شوق زندگی نداشته باشی ، هیش کی رو دوست نداشته باشی ، تنها باشی .

و چقدر خوبه که مثه من همه چیز قشنگ ببینی .

بهبه به خودم.دم خدام گرم نمی دونم این زندگی کیه که اشتباهی داده به من.


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   نیما  

عنوان متن سلام جمعه 88 دی 25  ساعت 10:13 صبح

به نظرم یکی دو سال بود که هیچی ننوشته بودم ، خیلی اتفاقها تو این مدت افتاده ، خیلی هاش خوب بود و بعضی هاش بد.

وقتی به یه چیز خوب فکر می کنم که قرار اتفاق بیفته اون اون طوری که خودم تصورش می کنم نمی شه و اصلا کلا با اونی که خودم می سازمش متفاوت در می یاد شاید به قول کتاب راز دنیا ی بیرون ما همون ساخته ی دنیای ذهنی ماست.


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   نیما  

عنوان متن و تنهایی تقدیر من است ... جمعه 87 مهر 12  ساعت 5:23 عصر

برای تو می نویسم ، برای توی که وجود نداری ، برای توی تخیلی و توهمی وساخته ی ذهنم:
نشستم تو اتاقم ، دوست دارم تو یه جنگلی ، بیابونی ، یه جایی تنها باشم
اصلا بمیرم
هم اتاقم سرده و هم خودم
نوشتن هم برام بیهوده شده
اصلا همه چیزای جدی جهان برام بی اهمیته
اینارو برات می نویسم تا بفهمی با این که تنهام و تنها خواهم موند ولی برام عزیزی
آدما ناله هاشون یه جور تخلیه می کنند یکی گریه می کنه ، یکی درد و دل می کنه ، یکی می نویسه و هر کی به روش خودش ، خودش تخلیه می کنه ولی بازم تنهاند
ولی فکر نکن من با این نوشتنم می خوام ناله کنم چون که خیلی وقته مردم و دیگه دست و پا نمی زنم
سیرم از ناله کردن
شده تا حالا نفس کشیدنم برات سخت شده باشه
خوب بفهمی چی به چیه وخوبم بدونی باید چیکار کنی ، ولی احساس کنی هیچ چیز برات اهمیت نداره
یه راز رو بفهمی و اونم که همه ی آدما هر چه قدر هم که دور و برشون شلوغ باشه بازم تنهاند
نمی دونم تا حالا برات پیش اومده که پیش بهترین دوستت باشی ، یا عشقت ،یا  کسی که احساس می کنی درکت می کنه و دوست داره ، ولی بازم احساس کنی که تنهایی تا استخونات نفوذ کرده ، هر چی سعی می کنی بهش بفهمونی تنهاییت و هی خودت به در و دیوار می زنی که تنهاییت بفهمند و شایدم بفهمند ، ولی بازم تنهایی
شایدم اونم بفهمه ، ولی اونم تنهاست
می خوام یه رازی رو بهت بگم چون دوست دارم ولی دوست نداشتم رازاین طوری باشه یعنی این طوری که می گم ، ولی هست هر چه قدر که بزرگ بشی بیشتر می فهمی و اونم اینه :
ما تنها هستیم و تنهایی ما تقدیر ماست
ولی یه راز دیگه رو در این مورد احساس می کنم شاید یه روز بهت گفتم.
یه چیز دیگه که زندگیم تحت تاثیر قرار داده و اون اینه که احساس می کنم عشق ابدی تو دنیا وجود نداره ، من تو این نوشتم خیلی عارفانه و آسمونی نگاه نمی کنم و همون عشق زمینی رو می گم یعنی عشق دختر به پسر و پسر به دختر.
احساس می کنم دوست داشتم به دخترای زیادی عاشق بشم ، احساس می کنم من با دخترا می تونم خودم و قلبم بهتر بشناسم. گفتم دوست داشتم به خاطره اینه که الان یه جسدم ، جسدی که خوب می دونه چیکار کنه ولی نمی تونه.
و فکر نکن رابطه ی من و تو از این سنخیه که گفتم.
امروز به چند تا وبلاگ سر زدم دیدم همه مون یه جورایی مثل هم فکر می کنیم ، و هممون هم فکر می کنیم که فقط ما این طوری هستیم همه یه جورایی گرفتار یه غول شدیم ،یه غول پنهانی ، با این که آزادیم ولی در بندیم ، اسیریم. نیاز به یه منجی داریم شاید اون منجی که می گند خودمون باشیم فکرش بکن شاید یه روز همه بیدار شند همه منجی بشند چه قدر خوب می شه.
فکر نکن من تو رو به خاطره  عشق دوست داشتم ، نه چون عشق دست من نیست
و ادعا هم نمی کنم که صادقانه دوست داشتم نه دوست داشتن من بر آیندی از تمامی کمبود های منه.و خواسته ی پنهانی تو وجود من نبود من همون بودم که برات می گفتم.
رابطه ی ما رابطه ی2 تا دل بود بی غل وغش و بدون پیرایش و فریب کاری.
خودتم می دونی من وتو جسما هم ندیدیم ولی روحا چرا.
من معامله کردن رو دست ندارم ، من ریا کاری رو دوست ندارم
من دوست ندارم دوست داشته بشم به خاطره این که دوسشون داشته باشم این یعنی معامله ، این یعنی پستی.
و تو با من معامله نکردی ولی من اشتباه فهمیدی.
نوشتم بی احساس ، بدون غرض ، نه برای درد ودل ، نه برای شناساندن خودم ، نه برای پر کردن تنهاییم و نه برای ارضا کردن حس بودنم و نه این که برایت عزیزتر شوم
چون همه چیز برایم یک بازیچه است
ولی برای تو نوشتم
شایدم برای خودم
من دوست داشتم تو ومنی وجود نداشته باشد که تا هست تنهایی هست.
.
.
.
و من باز تنهام چون تنهایی تقدیر من است...


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   نیما  

عنوان متن به یاد دوستان جمعه 87 فروردین 16  ساعت 11:9 عصر

این جمله که می گه : این حقیقت است که از دل برود هر آن که از دیده رود در مورد من صادق نیست ، بعضی وقتها دلم برا بعضی از دوستام تنگ می شه و دلم هواشون می کنه ،ولی نمی دونم چرا دلم نمی خواد ببینمشون یابهشون زنگی بزنم , و حالی ازشون بپرسم.

احساس می کنم این طوری برام عزیزترند ، چون احتمالا با دیدنشون اون حس قشنگ دلتنگی رو که در موردشون به دست اوردم رو خراب بکنند و باعث بشند که یه مدت بهشون فکر نکنم. 

فاصله بعضی وقتا نه که بد نیست خیلی هم خوبه... 


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   نیما  

عنوان متن طلا شنبه 87 فروردین 10  ساعت 9:0 صبح

دو تا جمله دیدم که به نظرم ارزشش داشت که بنویسم:

ویکتور هوگو:

هیچ چیزی در جهان نیرومندتر از اندیشه ای نیست که زمان اجرای آن فرا رسیده باشد.

وین دایر:

اگر خویشتن را در یک زمینه بخصوص نالایق و ناتوان بدانید و همواره با تصویر ذهنی این تفکر را در ذهن خود تحکیم کنیم مالا رفتار شما بر طبق شما خواهد و اعمال شما در آن زمینه ناشایست می شود.


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   نیما  

عنوان متن دود می خیزد یکشنبه 86 دی 30  ساعت 8:4 عصر

دیروز رفتم بگردم وقتی هم سن و سال های خودم دیدم که اینقدر شادند ومن نیستم و این همه فاصله بینمون هست دلم از این همه پیری گرفت.

انگار زندگی روحی ومادی من همطراز رشد نکردند،همون اندازه که خواستم به مفهوم زندگی برسم به همون اندازه هم از زندگی مادی دور شدم و این باعث اذیتم می شه.

دود می خیزد

دود می خیزد ز خلوتگاه من

کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟

 

با درون سوخته دارم سخن

کی به پایان می رسد افسانه ام؟

 

دست از دامان شب برداشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر.

خویش را از ساحل افکندم در آب،

لیک از ژرفای دریا بی خبر.

 

بر تن دیوارها طرح شکست.

کس دگر رنگ در این سامان ندید.

چشم می دوزد خیال روز وشب

از درون دل به تصویر امید.

 

تا بدین منزل نهادم پای را

از درای کاروان بگسسته ام.

گرچه می سوزم از این آتش به جان،

لیک بر این سوخته دل بسته ام.

 

تیرگی پا می گشد از بام ها:

صبح می خندد به راه شهر من.

دود می خیزد هنوز از خلوتم.

با درون سوخته دارم سخن.

                                                  سهراب سپهری

                                                               کتاب مرگ رنگ


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   نیما  

عنوان متن بت پرست یکشنبه 86 دی 30  ساعت 8:4 عصر

تهران-ایستگاه راه آهن:اومدم نشستم کنار اکبر ،اکبر گفت:نیما اون پسر رو ببین که چطور خودش واسه اون دخترا می کشه (دو تا دختر سانتال مانتال دو ردیف جلو نشسته بودند)بعدش اشاره کرد به دختر وپسری که جلوی من نشسته بودند وخیلی صمیمی و دوست داشتنی با هم حرف می زدند و چیپس می خوردند ،گفت نگاه کن ببین چطور این دختره با این قیافش (دختره قیافش زیبا و معصوم بود)عاشق این پسر با این قیافه ی ضایع شده (قیافه ی پسره یه کم دهاتی وزشت بود)این حرفش به من برخورد و من ناراحت شدم(شاید به خاطر این که خودمم خوش تیپ نیستم و کمبود این نعمت رواحساس کردم و یه جورایی خودم رو با اون پسر هم درد احساس می کردم وخودمم همیشه از این ظاهر پرستی مردم ومخصوصا دختراعذاب کشیدم)بهش گفتم اکبر جوون همه چیز که تو زندگی قیافه نمیشه ،قیافه که چیز موندگاری نیست،مثلا تا حالا فکر کردی اگه یه روز صورتت بسوزه آرزو(نامزدش) بازم تو رو دوست خواهد داشت یا نه،که ییهو اکبر قاط زد و گفت که تو چرا تو زندگیه خصوصیه من دخالت می کنی آرزو چه ربطی به تو داره و...ولی اکبر هیچ وقت از خودش نپرسید که چرا تو زندگیه 2 تا غریبه دخالت می کنه باز من دوستش هستم و یه کم حق به گردنش دارم .

ما عادت کردیم خودمون توو زندگیه دیگرون دخالت کنیم ولی دوست نداریم تو زندگیه ما دخالت بشه و از مردمی که همه ی خواسته هاش و کرده هاش وحرفاش ،هیچ به هیچ نمی شه بیشترازظاهر پرستی چیزه دیگه ای انتظار داشت.


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   نیما  

عنوان متن جشن تولده همتون دعوتید جمعه 86 دی 14  ساعت 12:11 صبح

امشب مستم ،به خاطر همین خوشی می خوام تولد این وبلاگ امروز باشه،با این که شدیدا در گیر امتحانات هستم و فردا 2 تا امتحان سخت دارم و این ترم اون طور که خودم دوست داشتم ریشه ای درسهارو بخونم نتونستم و از این شدیدا ناراحت هستم که فرصتهارو نباید از دست بدم و تجربه کرده هارو نباید دوباره تجربه کرد ،وبرا این که به غافله رسید دیگه خوابیدن بسه وباید دوید.

 

غره مشو که مرکب مردان مرد را             در سنگلاخ بادیه پی ها بریده اند 

 نومید هم مباش که رندان جرعه نوش     ناگه به یک ترانه به منزل رسیدهاند

 

خدایا خودت جانشین همه ی نداشته های من باش.

عابر من امشب حرکتش رو آغاز کرد...

  نظرات شما  ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

زندگی عوضی
سلام
و تنهایی تقدیر من است ...
به یاد دوستان
طلا
دود می خیزد
بت پرست
جشن تولده همتون دعوتید


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ